محمد پارسا جونمحمد پارسا جون، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
مائده جونمائده جون، تا این لحظه: 19 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره
خواهر جونخواهر جون، تا این لحظه: 22 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
وبلاگ جونموبلاگ جونم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

♪جـــــــــــــــنـــاب داداشــــــــــــــــــ♪

سلللللللللام

تولد ماه

1396/3/20 14:17
213 بازدید
اشتراک گذاری

یه داستان قشنگ توسط خودم.البته بگم این داستان تخیلیه..بخونید خیلی قشنگه:

まるまる のデコメ絵文字تولد ماهまるまる のデコメ絵文字

همیشه وقتی که بچه تر هستیم شاید چیزی به نظرمان خیلی عجیب بیاید و در آخر وقتی متوجه همه چیز شدیم ممکن است به تفکرات خودمان بخندیم!! 顔文字 のデコメ絵文字من هم می خواهم یکی از خاطرات خردسالی ام را برایتان تعریف کنم: 

 

نتیجه تصویری برای ادامه مطلب متحرک

در یک شب مهتابی از پنجره اتاقم به بیرون نگاه کردم. نفسی عمیق کشیدم و به آسمان خیره شدم. ناگهان یک هلال نورانی سفید دیدم که در کنار ستاره ها نشسته بود. آن موقع بار اولم بود که ماه را می دیدم، بخاطر همین کمی برایم عجیب به نظر آمد. اولش فکر کردم شاید خورشید پشت صورتکی قایم شده است تا با من شوخی کند. اما خورشید، شب در آسمان چکار دارد؟!در همین افکار بودم که ناگهان مادرم صدایم زد و گفت: "دخترم، برو بگیر بخواب که فردا صبح زود بتونی بیدار شی." من هم آهسته از پنجره دور شدم و روی تختم دراز کشیدم. دستانم را زیر سرم گذاشتم، اصلا خوابم نمی برد. باید می دانستم آن چیست. فردای آن روز وقتی از خواب بیدار شدم سریع به سمت پنجره اتاقم دویدم. اما... فکر کنم کمی دیر شده بود. چون دیگر آن هلال در آسمان پیدا نبود و در عوض خورشید طلایی جای آن را گرفته بود. با ناراحتی پیش مادرم رفتم؛ داشت میز صبحانه را می چید. به دیوار تکیه دادم و گفتم: "مامان، من دیشب یک هلال باریک و نورانی را دیدم که کنار ستاره ها بود. آن چه بود که من دیدم؟ تو هیچوقت چیزی از آن به من نگفته بودی." مادرم لبخندی زد و گفت: "عزیزم! خودت به زودی می فهمی که آن چیست." از حرفی که مادرم زد کنجکاو شدم. اصلا متوجه نبودم که منظورش چیست. دوباره وقتی که شب شد آن هلال نورانی را دیدم که انگار کمی بزرگتر شده بود. هر شب لب پنجره اتاقم به انتظار آن می نشستم. اما یک شب وقتی مثل همیشه منتظرش مانده بودم ناگهان جا خوردم! چقدر بزرگ شده بود! حالا تبدیل به یک دایره ی سفید و نورانی شده بود. دیگر صبرم سر آمد. دوان دوان پیش مادرم رفتم و گفتم: "مامان! آن موجود عجیب بزرگ شد! " مادرم با تعجب پرسید: "کدام موجود؟ " گفتم: "همان هلالی که قبلا درباره اش برایت گفته بودم. " مادرم کمی مکث کرد و بعد خندید و گفت: "عزیزم! آن هلالی که تو می گویی..."وسط حرف مادرم پریدم و گفتم: "مامان! اگر اجازه بدهی می خواهم برایش تولد بگیرم! " مادرم گفت: " باشه دخترم. من هم کمکت می کنم، اما قبل از آن نمی خواهی بدانی اسمش چیست؟ " من هم از خوشحالی بدون توجه به حرف او فریاد زدم: "هورااااا! پس من می روم آماده شوم! " مادرم زیر لب خندید و گفت: "امان از دست تو! "

آن شب مادرم یک کیک شبیه آن هلال زیبا درست کرد و شمعی هم رویش گذاشت. من کیک را لب پنجره اتاق گذاشتم. گفتم: "تولدت مبارک..." یکدفعه مکث کردم. مادرم آهسته کنارم نشست، دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: "خب چی؟! اسمش را چه می گذاری؟ " گفتم: "نمی دانم. اصلا یادم نبود." مادرم گفت: "چطور است اسمش را ماه بگذاری..." کمی فکر کردم و گفتم: "ماه؟ اسم قشنگی است! ماه قشنگ من تولدت مبارک..." و نسیمی وزید و شمع را فوت کرد..

تصویر مرتبط

امیدوارم خوشتون اومده باشه

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

❤فاطمه جون❤
20 خرداد 96 16:25
___@@@________@@_____@@@@@@@ ________@@___________@@__@@@______@@ ________@@____________@@@__________@@ __________@@________________________@@ ____@@@@@@___وبلاگت خيلي قشنگه______@@ __@@@@@@@@@__@@@@@@@_________@@ __@@____________منتظر حضور گرمت_______@@ _@@____________@@@@@@@@@@_____@@ _@@____________ هستــــــــم ___@@@ _@@@___________@@@@@@@______@@ __@@@@__________@@@@__________@@ ____@@@@@@_______________________@@ _________@@_________________________@@ ________@@___________@@___________@@ ________@@@________@@@@@@@@@@@ _________@@@_____@@@_@@@@@@@ __________@@@@@@@ ___________@@@@@_@ ____________________@ ____________________@ _____________________@ ______________________@ ______________________@____@@@ ______________@@@@__@__@_____@ _____________@_______@@@___@@ ________________@@@____@__@@ _______________________@ ______________________@
✿مـــــــMaedeـــــــائــــده✿
پاسخ
ممنون که سر زدی باشه حتما
مبینا
21 خرداد 96 10:43
میتونی رمز خوش تیپ ترین داداش دنیا رو بهم بدی
ماماني گيتا جوني
29 خرداد 96 0:29
👏👏👏👏👏👏
❤فاطمه جون❤
13 تیر 96 20:50
چه زیبا